این شعرو خودم گفتم!!!!(من شاعر نیستم)
تقدیم به روح بزرگ پهلوان خاک سرزمینم روح الله داداشی
یک ذهن مخروبه
دست هایی که از فرط نیاز
اسمان را میشکافند
و لبخندهاب بی مهابای تو
تکرار میشود غم های هرروزه
....
زخم ها میجوشند
میشکافند
خون
پرده ی پنجره های اتاق میشود
خون سرخ
کف پوش اتاق است
اه صدا خاموش میشود
خونی در زخم ها نمیماند...
تقدیم به گلوی پار ه ی تو
که قربانی خمهای هر روزه شد
دخترک کوچک بود
خیلی کوچک تر از (ک) چسبیده به اخر اسمش
قرار بود از عرض جاده ای دراز و بی انتها عبور کند. نمیدانست از کجا امده . چشمانش را که باز کرده بود یک دخترک کوچک را دیده بود که خیلی کوچک تر از (ک) اخر اسمش بود و جاده ای دراز در مقابلش قرار داشت که قرار بود عرض ان را طی کند تا به انتهای ان برسد. دخترک میرفت . شبانه روز. بدون توقف. هرگاه که میخواست بایستد عضلاتش از او نافرمانی میکردند. گاهی انقدر درمانده میشد که لب پایینش را گاز میگرفت ابروهایش حالت هشت میگرفت و گرهی در پیشانیش میافتاد و او اشکهایش را میخورد.
هر از گاهی صدایی میشنید. خنده فریاد گریه هلهله جیغ ...گاهی صدای خودش از درونش . ولی کسی نبود. همه ی انچه میدید همان جاده بود که اطرافش سنگفرش شده بود . پهنه ی اسمانی قهوه ای که نور خاکیش جاده ی بی انتها را از همیشه بی انتها تر میکرد و درختان کاج درهم که اسمان و جاده را مثل تکه ی کیکی از همه جا میبرید و دخترک را با جاده اش به حال خود میگذاشت تا سرنوشت مقدر دخترک را با وضوح بیشتری در چشمان تو بنشاند...
شاید ادامه پیدا کند