انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

سر نوشته۱

دخترک کوچک بود

خیلی کوچک تر از (ک) چسبیده به اخر اسمش

قرار بود  از عرض جاده ای دراز و بی انتها عبور کند. نمیدانست از کجا امده . چشمانش را که باز کرده بود یک دخترک کوچک را دیده بود که خیلی کوچک تر از (ک) اخر اسمش بود و جاده ای دراز در مقابلش قرار داشت که قرار بود عرض ان را طی کند تا به انتهای ان برسد. دخترک میرفت . شبانه روز. بدون توقف. هرگاه که میخواست بایستد عضلاتش از او نافرمانی میکردند. گاهی انقدر درمانده میشد که لب پایینش را گاز میگرفت ابروهایش حالت هشت میگرفت و گرهی در پیشانیش میافتاد و او اشکهایش را میخورد.

هر از گاهی صدایی میشنید. خنده فریاد گریه هلهله جیغ ...گاهی صدای خودش از درونش . ولی کسی نبود. همه ی انچه میدید همان جاده بود که اطرافش سنگفرش شده بود . پهنه ی اسمانی قهوه ای که نور خاکیش جاده ی بی انتها را از همیشه بی انتها تر میکرد و درختان کاج درهم که اسمان و جاده را مثل تکه ی کیکی از همه جا میبرید و دخترک را با جاده اش به حال خود میگذاشت تا سرنوشت مقدر دخترک را با وضوح بیشتری در چشمان تو بنشاند...



شاید ادامه پیدا کند

نظرات 2 + ارسال نظر
صهبانا پنج‌شنبه 9 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 http://sahbana.blogsky.com

سلام
بسیار زیبا تصویر کردید...
دخترک کوچک بود
خیلی کوچک تر از (ک) چسبیده به اخر اسمش ...
...و دخترک را با جاده اش به حال خود میگذاشت تا سرنوشت مقدر دخترک را با وضوح بیشتری در چشمان تو بنشاند...


زیبا بود متشکرم .
منتظر ادامه اش هستم.

سلام
ممنون از نظرت
وقتی سرم خلوت شد باشه

بهی (دختر خوانده خدا) دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 17:45 http://khoda1.blogfa.com/

ای بابا چرا اینقد ناراحتی

خوبم عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد