انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

من و فوق لیسانس

از روزی که نامه گرفتم برای اینکه دو تا از کلاسای دانشکده رو بهم بدن، یا از قبل ترش که دو تا طاقه پارچه خریدم برای نصب روی دیوارا، یا از جمع کردن نزدیک به 40 نفر آدم دو ر هم برای شرکت توی کار.. از اون روزی ک رفتم بالای نردبونو پارچه ها رو وصل کردم تا روزی که دکتر شخصا اومد کمکم کرد و برام ترمیمشون کرد... از موکت خریدنا و سه طبقه بالا بردنشون و از امدادای غیبی که درست زمانی رسیدن که انتظارشونو نداشتم گذشت تا امشب ک داده ها رو بعد از دو ماه کار فرستادم برای دکتر تا آنالیزشون کنه تا ببینیم در نهایت این ایده ای که به ذهن من رسید چقدر میتونه موثر باشه... آیا معنی دار میشه یا نه... امید دارم که به جاهای بزرگی برسم...امید چیز خوبیه..