انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

میروم

به نام خدا 

اه بازم باید هفده رکعت نمازو با هم بخونم!   

ببخشید خدا... 

الان منتظرم مربیمون بعد تمرینش بیاد امانتیاشو بگیره برم خونه 

دیشب زنگ زده بود(دیگه بعد مسابقاتمون ندیده بودمش)که میخاد ببینتم 

الان یه لند قدی نشسته پشتم فکر میکنه خیلی ازش خوشم میاد:d

برو بابا دلت خوشه  

ای خدا این حالو روز منو میبینی 

دارم توی زندگی  

کار همه چی غرق میشم 

دلم به هیچ چیزی گرم نیست
حس میکنم باید برم..نزدیکه

relativity

تازگی ها به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت حق نداری فکر کنی که دیگه بدتر از این نمیشه یا مثلا دیگه این اخرشه..به قول استادمون که میگفت انسان هر چی که درمودش هست و اتفاق میافته relative هست! 

ولی من خ.دم هیچ وقت نتونستم relativeباشم.و این خودش هزارتا مساله جورواجور واسم درست کرده.. 

شاید به خاطر همینه که شخصیت ایده ال خودمو فقط تو رویا داشتمش و میدونم که اگه یه رزوی بشه که برسم بهش ... 

؟

به نام تنها امید زندگیم 

میدونم که از دستم ناراحتی 

میدونم حداقل اون قبلی رو یه کم  دوست داشتی 

میدونم دارم به خودم بد میکنم..... 

میدونم میدونی چه حالی دارم 

میدونم میدونی چی میکشم 

میدونم میدونی چقدر خورد میشم و هیچی نمیگم.. 

میدونم میدونی که نمیتونم..........