انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

هندبالیستها(بر وزن فوتبالیستها!!)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

اون درش!

سلام به خدا 

دارم از توی فکرش میام بیرون 

میخوام بی خیال شم...

اینم بیستمیش!

به نام خدا 

الان دارم از سر کلاسی که با اساتید دانشکده دارم برمیگردم 

عصر هم دوتا کلاس دیگه دارم 

ولی این کلاسمو خیلی دوست دارم .خیلی ادمای با حالین.از طرفی هم چون خودشون استادن منظم و درسخونن و زیاد اذیت نمیکنن. 

امروز بعد کلاسم باید برم خونه ی دایی که ناسلامتی بد قول نشم پیش دختر دائیم!کلی وقت پیش بهش قول داده بودم که شب برم خونشون بمونم!! 

از شنبه هم که دوباره روز از نو... 

این سه ترم هم که تموم بشه نمیدونم چی میشه 

امیدوارم برنامه رفتنم زود جور شه و بعد فارغ التحصیلی زود برم...