انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

ی ک روز

یه روز خواستم درس بخونما !  

انگار که هرچی بخوای با بعضیا کاری نداشته باشی بیشتر خودشونو دور تو میپیچن 

ازتون خسته شدم 

از این که باید باهاتون سرو کله بزنم 

میخوام یه چند روزی واسه خودم زندگی کنم 

به حرف دلم گوش کنم 

بذارم اروم و بی فکر هیچ چیز باشه 

بدون هیچ کس 

فردا بعد چند وقت میرم سر تمرین 

دستم کماکان خوب شده 

واااااااااای 

دلم لک زده واسه بازییی 

عاشقتمممممم

تحدد!

سلام 

خدایا عجب حال غریبیه... 

یه جوریه .. 

من  

خودت 

دوستام 

ادمای اطرافم.. 

ولی میدونی چیه 

فکرشو که میکنم اخرش فقط خودم میمونمو خودت 

کاش من میتونستم یه ذره درکت کنم 

بفهمم حالتو 

خداییش انصافه؟ 

تو اون بالا 

همه چیرو میدونی 

واست چه حسی داره وقتی منو میبینی؟ 

 

امروز بازم بهم حال دادیا... 

خیلی ماهی 

ولی من که همش اذیتت کردم .. 

خدایا یعنی اگه منم جای اون بودم همینطوری بودم 

بازم میتونسم اینقد راحت وبی خیال باشم 

یکیو بخوام اما.. . 

خدایا 

صاف همونروزی که من ازت خواستم 

همون روز 

چند ساعت بعد 

کسیو میذاری تو زندگیم که...  

خدددااا 

من کشته ی این معرفتتم 

ولی خدا بذار منم بفهمم اینجا چه خبره..!

 

این داستان:اقای تیم ملی!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.