انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

یه لحظه مردن...

این روزا کارم شده ساعت شیش از خواب پا شدن نماز خوندن صبونه خوردن ضد افتاب زدن لباس پوشیدن از خونه بیروزن زدن جون کندن و بعدشم شب اش و لاش برگشتن.... 

و این پروسه هی تکرار میشه 

هروز... 

نمیدونم تاکی قراره تکرار بشه 

نمیدونم تا کی باید صبر کنم 

بازم داره نزدیکای اخر ترم میشه 

بازم نتونستم مثه ادم درس بخونم 

حاضر بودم..نمیدونم من که چیزی ندارم ولی هر چی میخواست بهش بدم فقط یه لحظه اروم میشدم..

مغرور سگی

امروز رو دوباره با خستگی شروع کردم.دیشب بعد یه مدت کوتاه دوباره چشمام خیس شدن 

دوباره بغض کردم.. 

دوباره برگشتم به همون روزای لعنتی.. 

دارم شک میکنم به خودم.جرا ادمای اطرافم اینجورین؟از بخت منه یا به خاطر خودمه . 

تنها شانسی که ایندفعه اوردم این بود که دوستش نداشتم.. 

ولی تقصیر من بود 

نباید اینجوری باهاش حرف میزدم..با ادمی مثل اون که اینقد مغروره.

بازی۲

به نام تو 

سلام به همگی 

سال نو مبارک ک ک 

چه سالی بشه امسال 

هر چی میگذره انگار بیشتر تو خودم فرو میرم 

جدا میشم از ادمای اطرافم 

از دست میدم هرچی رو که براش زحمت کشیدم  

غرق میشم... 

میرم پایین... 

فرو میرم تو اعماق خودم... 

کاش کسی مزاحمم نمیشد.. 

کاش این بغض لعنتی ولم میکرد... 

کاش تموم میشد این بازی...