انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

خاک بر سرهای مدرن

حالم بده

از دیروز تا حالا تبم قطع نشده

مدام موهومات تاریک و خونبار جلوی چشمم میبینم

تصویر اینده ای کشنده ولم نمیکنه

خبرایی که میشنوم حالم رو بدتر میکنه

فکرشم نمیکردم کارمون یه روزی به اینجا برسه

کار هممون

هممون بدبخت شدیم

خودومون اونقدر خاکستر ریختیم رو سرمون که شاید خدا هم تشخیصمون نده


دلم میخواست اونقدر توان داشتم که همه چی رو درست کنم . حق ادمای بی گناهو بگیرم اولشم جواب سوالای تو در توی ذهنم رو میدادم.....



به کجا چنین شتابان...


نظرات 3 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 http://tehranak228.blogsky.com

سلام وبلاگ قشنگی داری به ماهم سربزن .نظریادت نره

مرسی

فاطمه پنج‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:21 http://daryatanhast.blogsky.com

قبول دارم که دنیامون اون نقدر بیخود شده که فکر آینده آدم رو کلافه میکنه...
اما زیاد بهش فکر کردن باث از دست رفتن حال میشه...
اگه الانمون خوب عمل کنیم آینده هم ساخته میشه...

اما میدونم که تصور این که با این وضع به کجا میخوایم برسیم آدم رو کلافه میکنه...

سبز باشی

یه زمانی میشد با این حرفای دل خوش کنک اروم گرفت
کاش هنوزم میتونستم خودمو گول بزنم!:(

پرتو دوشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 http://par2.blogsky.com/

بهرحال فیروزه این زمانی هست که میگذره تکرار شدنی نیست

باید دید اخرش چی میشه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد