انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

خاک بر سرهای مدرن

حالم بده

از دیروز تا حالا تبم قطع نشده

مدام موهومات تاریک و خونبار جلوی چشمم میبینم

تصویر اینده ای کشنده ولم نمیکنه

خبرایی که میشنوم حالم رو بدتر میکنه

فکرشم نمیکردم کارمون یه روزی به اینجا برسه

کار هممون

هممون بدبخت شدیم

خودومون اونقدر خاکستر ریختیم رو سرمون که شاید خدا هم تشخیصمون نده


دلم میخواست اونقدر توان داشتم که همه چی رو درست کنم . حق ادمای بی گناهو بگیرم اولشم جواب سوالای تو در توی ذهنم رو میدادم.....



به کجا چنین شتابان...


بزرگتر از همه

من سردم تو سردی دل نیمه جونه

میسوزه میسازه دربو داغونه

میلرزه حتی با چیک چیک اشکام

مثل گنجشکی که زیر بارونه

لبهامون لبخند عشقو کم داره

دلگیرن روزامون لحظه غمباره

دستاتو نذرم کن

خیلی محتاجم

پائیزم میریزم .........


من ابرم تو بارون

این لحظه نابه

این لحظه مخصوص ماه و مهتابه

بیدارم یا این که میبینم خوابه

کی نیلوفر سهم قلب مردابه

اینجا قلب ادمها بی فانوسه

رویاشون رویا نیست عین کابوسه

اینجا چشمامون تو گریه میپوسه

من جایی میخوام با تو قد بوسه.....



خدایا من به اعجاز بارونت ایمان دارم

منتظر اون لحظه ایم که از بین همه ی این کثافتی که ادما بهش اسم عشقو وزندگی و دنیا دادن 

از بین همه ی دروغایی که زنگیمونو سیاه کرده نور حقیقت تو چشمای کورمونو باز کنه شاید که حسرت بخوریم به همه ی لحظه هایی که همین الان داریم نابودشون میکنیم

خدایا میدونم که صبرت خیلی زیاده ولی میترسم از اون لحظه ایی که بخوای به ما خشم بگیری....

save us for good....




مثل خودم

خدایا

میخوام همه ی لحظه های عمرم را زندگی کنم.

کمکم کن!