انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

خاک بر سرهای مدرن

حالم بده

از دیروز تا حالا تبم قطع نشده

مدام موهومات تاریک و خونبار جلوی چشمم میبینم

تصویر اینده ای کشنده ولم نمیکنه

خبرایی که میشنوم حالم رو بدتر میکنه

فکرشم نمیکردم کارمون یه روزی به اینجا برسه

کار هممون

هممون بدبخت شدیم

خودومون اونقدر خاکستر ریختیم رو سرمون که شاید خدا هم تشخیصمون نده


دلم میخواست اونقدر توان داشتم که همه چی رو درست کنم . حق ادمای بی گناهو بگیرم اولشم جواب سوالای تو در توی ذهنم رو میدادم.....



به کجا چنین شتابان...


...تدریجی یک.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سر نوشته۱

دخترک کوچک بود

خیلی کوچک تر از (ک) چسبیده به اخر اسمش

قرار بود  از عرض جاده ای دراز و بی انتها عبور کند. نمیدانست از کجا امده . چشمانش را که باز کرده بود یک دخترک کوچک را دیده بود که خیلی کوچک تر از (ک) اخر اسمش بود و جاده ای دراز در مقابلش قرار داشت که قرار بود عرض ان را طی کند تا به انتهای ان برسد. دخترک میرفت . شبانه روز. بدون توقف. هرگاه که میخواست بایستد عضلاتش از او نافرمانی میکردند. گاهی انقدر درمانده میشد که لب پایینش را گاز میگرفت ابروهایش حالت هشت میگرفت و گرهی در پیشانیش میافتاد و او اشکهایش را میخورد.

هر از گاهی صدایی میشنید. خنده فریاد گریه هلهله جیغ ...گاهی صدای خودش از درونش . ولی کسی نبود. همه ی انچه میدید همان جاده بود که اطرافش سنگفرش شده بود . پهنه ی اسمانی قهوه ای که نور خاکیش جاده ی بی انتها را از همیشه بی انتها تر میکرد و درختان کاج درهم که اسمان و جاده را مثل تکه ی کیکی از همه جا میبرید و دخترک را با جاده اش به حال خود میگذاشت تا سرنوشت مقدر دخترک را با وضوح بیشتری در چشمان تو بنشاند...



شاید ادامه پیدا کند