انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

بازگشت سه

نزدیک به دو هفته بود که نبودی..... 

 

 

 

گیج بودم  

کز کرده بودم 

خالیه خالی.... 

نه چیزی میخواستم نه میتونستم از جام تکون بخورم 

هوا سرد بود  

ولی  

من سرما را نمیفهمیدم.... 

بی اختیار دستم مییرفت سراغ صادق هدایت... 

میخوندم و خوب خودمو اون بین تشخیص میدادم...اینجا رو خوب میفهمیدم  

 

یه چیزی شبیه اژدها...یه ادمی که سروته اویزونه ..با چشای گشاد و دهنی که باز مونده ..اخری هم یه اویزونه دیگه این یکی حالش خوبه ...ارومه با چشای بسته..موهاش ریخته تو صورتش...نمیتونم ازش بپرسم...صدامو نمیشنوه.. 

 

 

 

اومدی ....میفهمم یه چیزی توی وجودم بیدار شد...دوباره احساست کردم... 

میخوام بمیرم واست ...میمیرم ...تو با همه ی دنیا فرق داری..با همه ی ادما..دوستت دارم ..(بغض)

من و تو و مامانم

تو همین جایی 

همین نزدیکی ها.. 

گاهی وقتا یادم میره نگات کنم 

اما خوب میدونم 

چشمای تو همیشه هوای چشمامو داره 

.............. 

تقدیم به مادرم 

همدم همه ی لحظه های خوب و بد زنگیم 

وجودی که همه ی وجودشو گذاشت برای من و خواهر و برادرم 

دوستت دارم وحتی یه لحظه هم دوریتو تحمل نمیکنم 

هرچی که دارم خوب میدونم که نتیجه ی دعاهای تو بوده 

امیدوارم همیشه ی همیشه سایت بالای سرمون باشه و سالم باشی و دلت شاد 

دوستت دارم و امسال میخام برای تولدت جبران کنم