نزدیک به دو هفته بود که نبودی.....
گیج بودم
کز کرده بودم
خالیه خالی....
نه چیزی میخواستم نه میتونستم از جام تکون بخورم
هوا سرد بود
ولی
من سرما را نمیفهمیدم....
بی اختیار دستم مییرفت سراغ صادق هدایت...
میخوندم و خوب خودمو اون بین تشخیص میدادم...اینجا رو خوب میفهمیدم
یه چیزی شبیه اژدها...یه ادمی که سروته اویزونه ..با چشای گشاد و دهنی که باز مونده ..اخری هم یه اویزونه دیگه این یکی حالش خوبه ...ارومه با چشای بسته..موهاش ریخته تو صورتش...نمیتونم ازش بپرسم...صدامو نمیشنوه..
اومدی ....میفهمم یه چیزی توی وجودم بیدار شد...دوباره احساست کردم...
میخوام بمیرم واست ...میمیرم ...تو با همه ی دنیا فرق داری..با همه ی ادما..دوستت دارم ..(بغض)
خوشحالم برگشت و پر از احساس شدی
عاشقشم. از بس خوندمش همشو بند بند وجودم صدا می زنند. بیا منو بخون. من صادق هدایتی هستم که نفس می کشد، بوف کور بینا، سگ ولگرد اهل، سایه روشن حس کردنی، گروه محکومین آزاد و ...
مرا بخوان!
تو کتاب بودی من نمیدونستم؟
همه صادق هدایتو نمیفهمند..ظرفیت میخواد..تحمل!