انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

مرگ ذوق

وقتی اومد گفت ممکنه این رشته رو نیارن

وقتی اون همه کتابای کلفت و سنگینو دیدم که ازشون سر در نمیارم

و باید تا چند ماه دیگه کامل خونده باشم....


همیشه هر کاری خواستم بکنم کلی سنگ و قوطی و شیشه ریخته سر رام!!!

چرا اینقد باید تو ذوق من بخوره ؟؟؟؟

ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

مزخرف ترین حالت ممکن

واااااای

الان میرم حسابی میخوابم

به من بی خوابی نیومده

اونم بعد سه شب

اینقد خستم که نه میخوام به حرفای ناگهانیه پ استاد  فک کنم که همون حرفای اولین پستم تو این وبلاگه

نه به حرفای اونیکی استاد گرانقدر زودرنج

خداییش اگه من بودم عمرا بیام به دانشجم بگم از حرفت ناراحت شدم

کلا از این فیگورت متنفرم!!!

دکتر۱

همیشه وقتی با دکتر حرف میزنم حس خوبی بهم میده. پر از انرژیه .

امیدوارم بتونم شاگردش بشم