انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

بلاگفا گور به گور شد-

از زمان بچگی یادگارهای زیادی با ادم میمونه

مثل تعصب

افکار تکرار شونده

بایدها و نبایدها

که جا میفتن

بعد همینطور که زندگی جلو میره میفهمی مثه تار عنکبوتیه که دست و پات الوده شده..نمیذره قدم از قدم برداری. گاهی پر رنگ میشن..گاهی هم یادت میره ی همچین مشکلی هم داری!

تازگیا فهمیدم تو این مورد با دکتر اشتراک دارم. هر چند دو  تا چیز متفاوتند.

***

اگر خیلی جاها کوتاه اومده بودم تا حالا خیلی چیزا تو زندگیم داشتم که بهشون راضی نبودم. الان فقط چیزایی دارم که بهشون افتخار می کنم... این خلاصه ی زندگی ی ادم ایده الیسته.

***

به خیلی چیزا راضی نشدم. برای همین خیلی جاها احساس کردم زندگیم خالیه. دنیا هم خودش چند جاییشو جا خالی گذاشت برام.

****

امروز دو تا از کاور ها رو بردم دانشگاه. بعد کلاسم رفتم دنبال دکتر و با هم رفتیم جایی که قراره کار پایان نامه ام توش باشه. دکتر میگفت باید ب امریکا فکر کنی ... نمیدونست چه افکار شومی در سر داشتم. مثلا زدن قید درس خوندن.

***

قبلنا ک دلم کوچیکتر بود و زودتر می گرفت مثه روزایی ک با خستگی دانشگاه و باشگاه و اموزشگاه میومدم خونه سر سجاده سرمو میذاشتم ب سجده و تا جا داشت گریه می کردم .بعضی شبا هم  همونجا خوابم می برد. الان دلم ی دل سیر گریه میخواد اما بغضم وا نمیشه. ی کوه خستگی دارم اما هر چی میخوابم از تنم وا نمیشه. فکر کارای پایان نامه از ذهنم خارج نمیشه...

***

 ویژه ی سه شنبه ی هفته ی پیش، خبر پذیرفته شدن مقاله ام به عنوان پوستر در ی همایش بود.