انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

یکی منو بگیرهههههههه

اخ دیروز چقدر خوش گذشت  

بعد چند وقت دوباره رفتم هندبال و کلی تمرین کردیم..با اینکه دستم هنوز مصدوم بود ولی سعی کردم بهش فکر نکنم.بعد دیدم چقدر با اخرین باری که اومدم تو این سالن تمرین کردم فرق کردم..چقدر خوب شدم..چقدر نزدیک شدم به اون خود ارمانیم..چقدر طرز فکر الانمو دوست دارم..البته هنوز اون چیزی نیست که ارزوشو دارم ولی بازم لطف خدا بوده که تا اینجاشو اومدم..امیدوارم بازم کمکم کنی... 

فعلا حسابی سرم شلوغه ..هم توی اموزشگاه درس میدم ...هم درسای دانشگام هست ..هم ورزشم...اوووووووووووووههههههههه.یکی منو بگیرههه

دلم

سر کلاس نشسته بودم.استاد با بچه ها واسه خودشون بحثی راه انداخته بودن منم سرمو انداخته بودم پایین و روی اخرین صفحه کتابم دلمشغولی هامو خالی میکردم... 

نگاهم کن که من محتاج ان چشمان دلتنگم..  که من بی تو  

به یک دنیا شقایق دل نمیبندم..هر وقت انگار کارم خیلی به هم گره میخوره یاد تو هم میفتم انگار.. 

با اینکه شاید (شاید) نشناخته باشمت ولی انگار نمیخوای منو رهام کنی.. 

الان بیش از یک سال از اون موقعی میگذره که زندگیم افتاده روی دور طوفانیش و ازون موقع هی داره دور خودش میتابه ..نمیدونم تو این وسط چیکاره ای...نمیدونم فقط از خدا میخوام یادش نره من تو چه وضعیتیم...