انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

پایان و اغاز!

امروز سی و یکم خردادماه هشتاد ونه ساعت ۴ و بیست و سه دقیقه! 

و..... 

تمام شد..!! 

به همین سرعت 

دقیقا یک هفته ست نخوابیدم و از بیستو پنجم تا امروز هشتا امتحان دادم!  

از فردا دوباره تدریس 

تمرینای هندبالووووووووووو 

اوهههههههههههههههه یه عالمه کار دارم 

خدایا شکرت که توی همه ی این شبا و روزا پشتمو گرفتی و تنهام نذاشتی 

توی همه ی این بی خوابی ها و سرگیجه ها... 

روزای من تازه داره شروع میشه  

الان با بچه ها میریم بیرون و بعدشم خواب 

.... 

باید واسه فردا سرحال باشم 

در ضمن ممنون از همه ی دوستای گلم که واسه موفقیتم دعا کردن 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الزام

ان الله لا یغیرو ما بقوم حتی یغیرو ما به انفسهم.. 

وای صب که چشمامو تو اینه دیدم ترسیدم! 

چه پفی کردن 

چقدر خمار شدن!! 

همه چی با هم قاطی شده 

امتحان 

مریضی 

تی سی ای 

گاهی اشک 

خنده 

درد 

و.. 

یه لب خاموش! 

دیشب  حرفامو زدم 

با اینکه تصمیم گرفتم دیگه این موضوعو فراموش کنم  

ولی از اون مواقعی بود که کم تو زندگی من پیش میاد 

که حق بدم به خودم که کسی رو سرزنش کنم! 

من اذیتت نکردم 

بی احترامی نکردم 

شاید صدام بالا رفت 

ولی ... 

بهت گفتم که بدونی  

نه به خاطر اینکه بخوای کاری واسم بکنی 

تا توجیهت کنم من این وسط بوق نبودم 

یه ادم  

یه زندگی 

یه دنیا ارزو!! 

بار اخر بود 

نمیخوام باهات بجنگم 

نمیخوام این حرفارو تکرار کنم 

 ......

 ......

من تنها نیستم 

دیگه مثه اون موقعها ته دلم یه دفعه ای خالی نمیشه و نمی لرزم... 

 

سرمو بالا میگرم 

تکیه میدم به شونه های پهن مردونه ی قوی و سترگت 

همین ارومم میکنه 

همه ی وجودم  

همه ی خنده هام که خودت میدونی.. 

همه ی عاشقانه هام مال توئه 

اروم اروم پیدات کردم 

مثه بقیه یهو نیومدی که زودم بری... 

حتی حالا 

بین همه ی این اتفاق های توی هم 

داغ داغم 

دوستت دارم 

خدا

خویش

حضور ناگهانی یه ادم باعث این شد!!!...

خویش را گم کرده ام در سنگلاخ زندگی      هرچه میگردم نمیدانم کجا افتاده ام...

عجب شعریه نه؟