انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

زیارت

بعد از این همه بگیر نگیر اخرش جور شد 

البته تا دم رفتن نمیشه بهش اعتماد کرد 

ولی به همینشم میشه دل خوش کرد 

 

حالا که جور شده دلم یه جوری میشه 

یه چیزی مثه بغض  

مثه بچه هایی که لب ور میچینن 

حس وقتایی که ادم بعد کلی جون کندن به اونی که میخواد میرسه ولحظه ای که فقط یه قدم مونده واسه رسیدن واسه لوس کردن یا حتی تردیدش وایسه فقط زل بزنه تو چش طرف 

 

کلی با خودم مرور کردم حرفامو  

کلی دیدم اون لحظه رو 

............. 

سه شنبه میرم واسه رسیدن

دوشنبه ی قشنگ

بعضی وقتا اگه بعضی چیزا تکرار میشن شاید واسه اینه که اونچیزی که دفعه قبل باید میفهمیدی رو نفهمیدی.

همه چیز خیلی سریع داره میره جلو ولی اونچیزایی که من دنبالشم شاید...یه کم بیشتر وقت میخواد



شب سه شنبه بارمو بسته بودم..قولشم گرفته بودم..منتظر بودم..مردن همچین حس بدی هم نداشت! ولی

اومد گفت هنوز وقتش نرسیده..!!!


تجربه ی قشنگی بود

اروم بودم

خوشحال

به هیچی فکر نمیکردم..

اما

نشد:(


صبح وقتی دیدم هیچ اتفاقی نیافتاده فهمیدم قضیه چیه

یه نگاه به دور اتاقم انداختم

کم کم همه چی یادم افتاد

هرچی رو دیوار بود کنده بودم

لباسامو جمع کرده بودم

مدالو  ای دی کارتو عکسا و همه ی اون بخش خوبشو گذاشته بودم یه کنار..

.....................................................................................

هنوزم اتاق همون شکلیه