انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

Sophist the Great!

دیروز مهندسیمو گرفتم (البته برای بار ده هزارم!!!)  

وقتی که چیزی که قراره مچتو جلو بقیه  بخوابونه به بهترین نحو و با سفسطه !! به چیزی تبدیل کنی که استاد هم بهت بگه عالی بود...پایه خنده میشه واسه بعد کلاس با دوستان..:)) 

ستار

دیشب دلم بد جور گرفته بود ..عین بچه های سه ساله که بغض میکنند!! دلم تنگ شده بود 

... 

... 

... 

اسم من از یاد تو رفت 

ای انکه در اینه ای 

این چهره ی خسته منم 

فریاد من سکوت تو 

لب تو بازو بی صدا 

عروسکی به شکل من 

غریبه اما اشنا... 

داشتم تو اینه خودمو نگا میکردم....!!! 

فی فی بزرگ!

اینجا خبری نیست..!! 

نه دلمان تنگیده و فرقی هم نمیکند که دلی برایمان به تنگ است یا نه!!! 

دیشب همه ی دردهای دلمو سر شاگردام خالی کردم! اینقدر داد زدم که بعد که اومدم بیرون گلوم گرفته بود!!  حقشون بود..!!!:) 

اخیش... خیالم راحته