انتهای قصه
انتهای قصه

انتهای قصه

اسیمه سر

عاشق منم

که یار به حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست

ولیکن طبیب نیست....

برای روح الله داداشی

این شعرو خودم گفتم!!!!(من شاعر نیستم)


تقدیم به روح بزرگ پهلوان خاک سرزمینم روح الله داداشی


یک ذهن مخروبه

دست هایی که از فرط نیاز

اسمان را میشکافند

و لبخندهاب بی مهابای تو

تکرار میشود غم های هرروزه

....

زخم ها میجوشند

میشکافند

خون

پرده ی پنجره های اتاق میشود

خون سرخ

کف پوش اتاق است

اه صدا خاموش میشود

خونی در زخم ها نمیماند...


تقدیم به گلوی پار ه ی تو

که قربانی خمهای هر روزه شد