اخرش همین سرماهه که حسش نمیکردم چنان خودی بهم نشون داد که پدرم دیشب تا حالا دراومده..
یه ساعت دیگه باید برم سر کلاس
خدایا من با این حالم چه جوری برم اخه
تنها دلخوشیم اینه که کلاس تموم میشه و تا دو ماه دیگه هم نمیرم سر کار و چشمم به قیافه شاگرد ها ! نمیافته...
:((بیست و خورده ای ساعته که هیچی نتونستم بخورم)
نزدیک به دو هفته بود که نبودی.....
گیج بودم
کز کرده بودم
خالیه خالی....
نه چیزی میخواستم نه میتونستم از جام تکون بخورم
هوا سرد بود
ولی
من سرما را نمیفهمیدم....
بی اختیار دستم مییرفت سراغ صادق هدایت...
میخوندم و خوب خودمو اون بین تشخیص میدادم...اینجا رو خوب میفهمیدم
یه چیزی شبیه اژدها...یه ادمی که سروته اویزونه ..با چشای گشاد و دهنی که باز مونده ..اخری هم یه اویزونه دیگه این یکی حالش خوبه ...ارومه با چشای بسته..موهاش ریخته تو صورتش...نمیتونم ازش بپرسم...صدامو نمیشنوه..
اومدی ....میفهمم یه چیزی توی وجودم بیدار شد...دوباره احساست کردم...
میخوام بمیرم واست ...میمیرم ...تو با همه ی دنیا فرق داری..با همه ی ادما..دوستت دارم ..(بغض)
دیشب شب یلدا بود!
دیشب ۲۰ و...مین ساعتی بود که پتو رو کشیده بودم رو سرم ودقیقا نمیدونم خواب بودم یا بیدار
عجب شب یلدایی بود دیشب!!