میسوزه میسازه دربو داغونه
میلرزه حتی با چیک چیک اشکام
مثل گنجشکی که زیر بارونه
لبهامون لبخند عشقو کم داره
دلگیرن روزامون لحظه غمباره
دستاتو نذرم کن
خیلی محتاجم
پائیزم میریزم .........
من ابرم تو بارون
این لحظه نابه
این لحظه مخصوص ماه و مهتابه
بیدارم یا این که میبینم خوابه
کی نیلوفر سهم قلب مردابه
اینجا قلب ادمها بی فانوسه
رویاشون رویا نیست عین کابوسه
اینجا چشمامون تو گریه میپوسه
من جایی میخوام با تو قد بوسه.....
خدایا من به اعجاز بارونت ایمان دارم
منتظر اون لحظه ایم که از بین همه ی این کثافتی که ادما بهش اسم عشقو وزندگی و دنیا دادن
از بین همه ی دروغایی که زنگیمونو سیاه کرده نور حقیقت تو چشمای کورمونو باز کنه شاید که حسرت بخوریم به همه ی لحظه هایی که همین الان داریم نابودشون میکنیم
خدایا میدونم که صبرت خیلی زیاده ولی میترسم از اون لحظه ایی که بخوای به ما خشم بگیری....
save us for good....
وقتی اومد گفت ممکنه این رشته رو نیارن
وقتی اون همه کتابای کلفت و سنگینو دیدم که ازشون سر در نمیارم
و باید تا چند ماه دیگه کامل خونده باشم....
همیشه هر کاری خواستم بکنم کلی سنگ و قوطی و شیشه ریخته سر رام!!!
چرا اینقد باید تو ذوق من بخوره ؟؟؟؟
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
واااااای
الان میرم حسابی میخوابم
به من بی خوابی نیومده
اونم بعد سه شب
اینقد خستم که نه میخوام به حرفای ناگهانیه پ استاد فک کنم که همون حرفای اولین پستم تو این وبلاگه
نه به حرفای اونیکی استاد گرانقدر زودرنج
خداییش اگه من بودم عمرا بیام به دانشجم بگم از حرفت ناراحت شدم
کلا از این فیگورت متنفرم!!!