اخرش همین سرماهه که حسش نمیکردم چنان خودی بهم نشون داد که پدرم دیشب تا حالا دراومده..
یه ساعت دیگه باید برم سر کلاس
خدایا من با این حالم چه جوری برم اخه
تنها دلخوشیم اینه که کلاس تموم میشه و تا دو ماه دیگه هم نمیرم سر کار و چشمم به قیافه شاگرد ها ! نمیافته...
:((بیست و خورده ای ساعته که هیچی نتونستم بخورم)
دیروز مهندسیمو گرفتم (البته برای بار ده هزارم!!!)
وقتی که چیزی که قراره مچتو جلو بقیه بخوابونه به بهترین نحو و با سفسطه !! به چیزی تبدیل کنی که استاد هم بهت بگه عالی بود...پایه خنده میشه واسه بعد کلاس با دوستان..:))
راست میگن طرز فکرتو عوض کن تا دیدیت به دنیا تغییر کنه
راست میگفت سیاوش هرچند که حالا دیگه غریبه شده و لینک کامنت وبلاگشو غیر فعال کرده
i m gonna do it!