گرگمو گله میبرم...!

دیشب سریال بسیار فاخر خون بها تموم شد! و بسیار واسه ی خودش ابروریزی کرد! 

دلمان خوش بود کارگردانش مزد ابادیه و پولاد کیمیایی توش بازی میکنه که جدای کارگردانش پولاد هم ازش قبول بازی در همچین سریال ابکی بعید بود!! 

فکر میکنم گربه ها هم دیگه میدونند که وقتی میخوان موش بگیرن اول باید همه راههای دررو رو درز بگیرن که بدونن موشه تو چنگشونه!(البته فک کنم استفاده از مثال گله ای بهتر باشه مثلا گله شغال که بزنه به گله گاو میش!!!مثلا!!) اونوقته که فقط تو سریالای ایرانی ممکنه که وقتی پلیس یه جا رو محاصره کرده ۲تا ماشین از در اسمون!! در میرن!! 

یا مثلا چشم پولاد کیمیایی! پلان قبلی اندازه بادمجون باد کرده پلان بعدیش چشمش یه کم باز میشه بعد سکانس بعدش روی بادمجونم کم میکنه!!! پسره(پولاد) موها و ابروهاشو قهوه ای کرده بعد یاروهه بهش میگه با اون چشم و ابروی مشکیت!! 

حیف  اهنگ قشنگش که حمیدرضا صدری ساخته بود!(که من دوست میداشتیدم!) 

مربی به اصطلاح بوکسشونم که معلومه خیلی کار کشتس با دو تا مشت که به سرش میخوره میره اوندنیا اونوقت برادر فائزه(زن پولاد) رو با چماق میافتن رو سرش فقط یه ذره خون میاد ازش!!!! و ... 

 

درسته که یه نادونی ملتو این روزا گاو تصور کرده ولی مزد ابدی دیگه دست اونمردک رو هم از پشت بسته..اخرشم همون گله گاومیشا و شغالاست که خودم گفتم...

لعنتی

تب..لرز.. 

تب...لرز.... 

سرگیجه..چشمام سیاهی میره 

با هزار زحمت و درسایی که هفته دیگه یه پدر درست و حسابی دیگه ازم در میاره میرم دکتر 

ازمایش رو ازمایش 

ولم کن دکتر نفهم هر بار من میام پیشت یه تشخیص جدید با یه ازمایش میبندی بهم 

دخترک احمق نفهم زور میزنه تا یه رگ پیدا کنه..میزنه روی دست راستم 

نیم ساعت گذشت میگه تا الان باید تموم شده باشه ولی یه ذره هم تکون نخورده...رگات سست شدن 

سرمو در میاره سعی میکنه یه رگ از وسط دست راستم پیدا کنه میزنه ....رگ نمیده در میاره 

دوباره میزنه وسط دست چپم...رگ نمیده در میاره 

میزنه بغل شست دست راستم...درمیاره 

مثل بید میلرزیدم 

مامانم بغلم کرده بود 

با هر زحمتی بود خودمو جمع کردم و سرمو بهش بخشیدم و زدم بیرون ..با دستای تیکه پاره..

تب و لرز

اخرش همین سرماهه که حسش نمیکردم چنان خودی بهم نشون داد که پدرم دیشب تا حالا دراومده.. 

یه ساعت دیگه باید برم سر کلاس 

خدایا من با این حالم چه جوری برم اخه 

تنها دلخوشیم اینه که کلاس تموم میشه و تا دو ماه دیگه هم نمیرم سر کار و چشمم به قیافه شاگرد ها ! نمیافته... 

:((بیست و خورده ای ساعته که هیچی نتونستم بخورم)